معنی خوش بر و رو

فرهنگ عمید

خوش رو

خوش‌صورت، خوشگل،
[مجاز] خندان، خنده‌رو،
[مجاز] مهربان،

حل جدول

خوش رو

هیراد


خوش بر و رو

دارای صورت زیبا و ظاهر آراسته


خوش رو و خندان

هیراد

واژه پیشنهادی

خوش رو

بشّاش

لغت نامه دهخدا

رو

رو. [رَ / رُو] (نف مرخم) رونده. (آنندراج). رونده و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود مانند پیشرو یعنی پیش رونده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از مصدر رفتن و این صورت مخفف در صفات فاعلی مرکب متداول است همچون تیزرو. راهرو. کندرو. تندرو. رنگ رو. سبک رو. گرم رو. شب رو. پیاده رو (شخص پیاده رونده). میانه رو. راست رو. کجرو. آتش رو:
فلک کجروتر است از خط ترسا
مرا دارد مسلسل راهب آسا.
خاقانی.
سمندر چو پروانه آتش رو است
ولیک این کهن لنگ و آن خوش دو است.
نظامی (از آنندراج).
|| با برخی از کلمات ترکیب می شود و معنی اسم مکانی از آن اراده می گردد مانند آب رو. پیاده رو (مقابل سواره رو). راهرو. گربه رو. بادرو. دررو (مخرج). || (اِمص) رفتن. (برهان قاطع) (آنندراج):
همت از گفت او چو نو کردم
باز از آن جای قصه رو کردم.
؟
|| روش. (آنندراج). صاحب آنندراج آرد: در ترکیبات خوش رو، آزادرو، گرم رو، تیزرو، نرم رو، سبک رو و پیاده رو احتمال معنی روش و رونده هر دو دارد یعنی کسی که راه و روش او خوش و آزاد است یا خوش و آزاد رونده است - انتهی.
- نیکورو، نیکوروش. نیکوسیرت. خوش سیرت: و به غیبت ما با مردمان این نواحی نیکورو و نیکوسیرت باش. (تاریخ بیهقی).
|| (فعل امر) امر به رفتن. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به رفتن شود. || (اِ) آواز حزین. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (جهانگیری). در سنسکریت رو به معنی مطلق آواز هست. (فرهنگ نظام).

رو. (اِ) معروف است که به عربی وجه خوانند. (برهان قاطع) (آنندراج). جانب پیش سر که از پیشانی شروع شده به زنخ ختم می شود. مثال: چشم و دهن بر روی انسان واقع است. (فرهنگ نظام). روی. گونه. چهره. رخ.صورت. دیدار. سیما. (ناظم الاطباء). رخساره. گونه. دیم. (برهان قاطع). مُحَیّا. رجوع به روی شود: و روی پسر سوی پشت مادر باشد. (کلیله و دمنه).
درون حسن روی نیکوان چیست
بغیر نیکویی چیزی است آن چیست.
شیخ محمود شبستری.
برای شواهد رو رجوع به روی شود.
- به رو انداختن، دچار رودربایستی کردن.
- || دمرو انداختن.
- به رو درافتادن. رجوع به به روی افتادن و درافتادن ذیل روی شود.
- به روی خود نیاوردن، چنین وانمودن که نمیدانم یا نشنیده ام.
- به روی کسی ایستادن، بی خجلتی، کوچکی با بزرگی جدل کردن. با وی ستیزه کردن.
- به روی کسی خندیدن، با خوشرویی و ملایمت ویرا گستاخ کردن.
- به روی کسی درماندن، به احترام میل یا خواهش او کاری را انجام دادن. بدون میل و اراده ٔ باطنی برعایت حرمت و احتشام وی آرزویی را برآوردن.
- به روی کسی، کسی را کشیدن، بقصد تحقیر، فضایل و پیشرفتهای کسی را در پیش کسی بازگو کردن. ثروت و مکنت و سعادت کسی را روکش کردن بر کسی. به رخ کشیدن.
- به روی کسی نیاوردن، نگفتن به او که آنچه را از نقص و عیب نهان کرده ای من دانم. گناهی را به گناهکار نگفتن و مؤاخذه نکردن تا او شرمسار نشود:
گناه رفته را اندرگذارم
دگر هرگز به روی او نیارم.
(ویس و رامین).
- دور از رو، دور از جناب. حاشا عن الحاضرین. برای مراعات ادب با مخاطب هنگامی دور از رو گویند که جمله ٔ رکیکی بر زبان آرند.
- دورو، منافق. دورنگ. آنکه ظاهر و باطنش یکی نیست.
- راست ِ رو، مقابل. روبرو.
- رو از رویش تافتن، چهره ٔ سخت شاداب پیدا کردن. (از یادداشت مؤلف).
- رو ازسنگ داشتن، بیحیا بودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- روباز، بی حجاب.
- رو باز کردن، رفع کردن نقاب از چهره. رفع کردن حجاب.
- رو برآوردن زخم و داغ، به شدن زخم و داغ. (آنندراج):
روبرآورد زخم عشق و هنوز
درد آن در جگر نمی گنجد.
ثنائی (از آنندراج).
- روبراه شدن، به بهبود و کمال نزدیکتر گشتن. کاملتر شدن. نیکو شدن.
- || مطیع و سربراه شدن.
- روبراه کردن. رجوع به ترکیب اخیر شود.
- روبرگردان نبودن از، ابا نداشتن از.
- رو برگردانیدن از، پشت کردن بر. امتناع ورزیدن از.
- رو به آسمان کردن، به حالت دعا یا نفرین و استغاثه به آسمان نگریستن.
- رو به پس کردن، بازپس نگریستن. رو به قفا کردن. (آنندراج):
وضع زمانه قابل دیدن دوبار نیست
رو پس نکرد هرکه از این خاکدان گذشت.
کلیم (از آنندراج).
در طلب سستی چو ارباب هوس کردن چرا
راه دوری پیش داری رو به پس کردن چرا.
صائب (از آنندراج).
- رو به چیزی انداختن، متوجه چیزی شدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- رو به قبله داشتن، صورت را متوجه سوی قبله کردن.
- رو به قفا رفتن، رو به پس کردن. رو بر قفا کردن. (از آنندراج). به پشت سر متوجه شدن و رو به قهقرا داشتن. به قهقرا بازپس نگریستن.
- روپنهان کردن، خود را نشان ندادن. صورت خود رامخفی کردن و در حجاب کشیدن. قایم شدن.
- رو ترش کردن، چین بر جبین افکندن. چهره عبوس کردن. اخم کردن:
رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم
لب فروافکند یعنی صائمم.
مولوی.
- رو در خاک کشیدن. رجوع به رو در خاک نهفتن شود.
- رو در خاک نهفتن، رو در خاک کشیدن. مردن. رجوع به روی در خاک نهفتن شود.
- رو نهان کردن، با بودن در جایی گفتن که نیست. رجوع به رو پنهان کردن شود.
- روی خوش به کسی نشان دادن یا نشان ندادن، با احترام و بشارت پذیرفتن یا نپذیرفتن.
- روی کسی به کسی باز بودن، پیش او رودربایستی نداشتن. پیش او بی پروا بودن.
- گُل پشت و رو ندارد، در جواب عذرخواهی آنکه گوید ببخشید به شما پشت کرده ام گویند.
- نیکورو، زیبارو. خوشگل: و صد غلام هندو بغایت نیکورو و شارهای قیمتی پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424).
- یک رو، یک رنگ. آنکه ظاهر و باطنش یکی باشد.
|| مقابل آستر. ابره. ظهاره. رویه:روی بالش. || بمجاز، سماجت. بیشرمی. اصرار و ابرام نابجا.
- از رو بردن، آدم گستاخ و وقیح را به خجلت واداشتن.
- از رو رفتن یا نرفتن، شرمساری بردن یا نبردن. دست از وقاحت و گستاخی برداشتن یا برنداشتن. از ستیهندگی بازایستادن یا نایستادن.
- پررو، وقیح. بیشرم. گستاخ: من کم رو، بچه های محل پررو. رجوع به پررو و امثال و حکم شود.
- رو دادن به کسی، او را به بیشرمی گستاخ کردن.
- رو شدن یا نشدن، شرم کردن یا نکردن: رویم نشد به او بگویم. چطور رویت شد این حرف را بزنی.
- رو هست از زور بدتر،با اصرار و سماجت هر کار زودتر و بهتر توان انجام داد.
- روی کسی را باز کردن، با رفق و ملایمت مجال گستاخی به کسی دادن. او را به بیشرمی واداشتن.
- کم رو، خجول.رجوع به کم رو شود.
|| مجازاً، حیا. (فرهنگ نظام). رجوع به روی شود.
- بیرو، بیحیا. (از فرهنگ نظام) (آنندراج). شوخ و بیمروت. (از آنندراج ذیل روی). رجوع به روی شود:
گوید سخن مهر بهر بی ره و رویی
هیچش ز هم آوازی این طایفه رو نیست.
وحشی (از فرهنگ نظام).
از بیم که یار آهنی دل
خوشروست ولی چو تیغ بیروست.
واله هروی (از آنندراج).
- بیرویی کردن، بیحیایی کردن. شوخی کردن. (آنندراج). گستاخی کردن:
ناصحا تا چند بیرویی کنی با عاشقان
خود بیا بنگر از آن رو میتوان پوشید چشم.
ملا طغرا (از آنندراج).
|| بمجاز، جانب پیش و سطح بالای هر چیز. مقابل پشت که جانب پس و سطح پایین است. (از فرهنگ نظام). بالا. زبر. فوق. رجوع به روی شود.
- اسب را به روی مادیان کشیدن،فحل دادن مادیان را. گشن دادن مادیان را.
- به رو آمدن، بالا آمدن. به قسمت فوقانی آمدن.
- || کار کسی رونق و رواج گرفتن.
- به روی چشم، در مورد اطاعت و فرمانبرداری از کسی گفته میشود. سمعاً و طاعهً.
- رودست خوردن، فریب خوردن. گول شدن. (ناظم الاطباء). رودستی خوردن. (فرهنگ نظام).
- رودستی خوردن، فریب خوردن. (فرهنگ نظام). رودست خوردن. (ناظم الاطباء).
- رورو کردن، چیزی را با دست پس و پیش کردن چنانکه درشتها بر روی ماند و خردها زیر رود: زغالها را رورو کن، درشتها را بگذار برای سماور. (یادداشت مؤلف).
- روی دست کسی بلند شدن، قیمتی را که او میدهد علاوه دادن و توسعاً در هر کار بالا دست او را گرفتن.
- رویهمرفته، مجموعاً. جمعاً. کلاً.
|| سطح. (ناظم الاطباء). بسیط. رجوع به روی شود: و از وی مقدار یک آسیا آب برآید و بر روی زمین برود. (حدود العالم).
یکی گورسان کرد ازدشت کین
که جایی ندیدند روی زمین.
فردوسی.
برفتند با شادی و خرمی
چو باغ ارم گشت روی زمی.
فردوسی.
همه روی گیتی پر از داد کرد
بهر جای ویرانی آباد کرد.
فردوسی.
عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون
به روی دشت و بیابان فروشده ست آغار.
عنصری.
زمینی همه روی او سنگلاخ
به دیدن درشت و به پهنا فراخ.
عنصری.
- از رو خواندن، مقابل از بر خواندن و از حفظ خواندن. مطلبی را از کتاب و یا با نگاه کردن به نوشته ای خواندن.
|| ظاهر. نما. نمایش. (ناظم الاطباء). رجوع به روی شود.
- به رو، ظاهراً. به ظاهر. بحسب ظاهر: برخاست و به کابل شد و به رو گاه گاه... جنگ کردی و اندر نهان دوستی همی داشت. (تاریخ سیستان).
- روی کار برگشتن، وضع ظاهر کار دگرگون شدن.
- کار کسی رو نداشتن، به ظاهر جلوه و رونق نداشتن.
|| ریا و ساختگی. (برهان قاطع). مجازاً، ریا که جلوه دادن غیر واقع است. در این معنی بیشتر با یاء (روی) گفته میشود و در تکلم عموماً با لفظ ریا می آید. و گویا ریا را رو از این جهت گفته اند که ریاکار روی خود یا چیز را نشان می دهد نه باطن را. (از فرهنگ نظام). ریا. نفاق. دورنگی. ساختگی. رنگ. مکر. (ناظم الاطباء). روی و ریا مترادف هم آیند. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). رجوع به روی ذیل معنی ریا شود. || سبب و جهت. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). باعث. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مجازاً، سبب و علت. (فرهنگ نظام). موجب. (ناظم الاطباء).
- از آن رو، از آن جهت. بدان علت:
موی سفید را نه از آن رو کنم سیاه
تا باز نوجوان شوم و صد کنم گناه
نی جامه از برای مصیبت سیه کنند
من موی از مصیبت پیری کنم سیاه.
خاقانی (از آنندراج).
- از این رو، از این جهت و بدین علت. (حاشیه ٔ برهان چ معین). بنابراین. بناءً علی ذلک. لذا.
- از چه رو، از چه جهت. به چه علت.
|| تمنی. (برهان قاطع). امید. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). توقع. (ناظم الاطباء). رجوع به روی شود. || پیدا کردن. (برهان قاطع). تفحص نمودن. تجسس نمودن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). پژوهش. (ناظم الاطباء). || وجه. بنا. (حاشیه ٔ برهان چ معین). قصد و غرض. (ناظم الاطباء): ملک گفت [وزیر را] آن دروغ وی [وزیر دیگر] پسندیده تر آمد زین راست که گفتی که روی آن درمصلحتی بود و بناء این بر خبثی. (گلستان از حاشیه ٔ برهان چ معین). || طریق. راه و قسم. صورت.وجه. رجوع به روی شود:
عادل است او بهمه رویی و از دو کف او
روز و شب باشد برخاسته بیداد و ستم.
فرخی.
که خواهم یکی چاره جستن کنون
که مانی بر من به مصر اندرون
به رویی که هر ده برادر بدان
بمانند بیهوش و تیره روان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- بهیچ رو، بهیچ طریق. بهیچ قسم.بهیچ صورت.
|| طرف. جانب. سوی. رجوع به روی شود: ملازگرد، ثغری است بر روی رومیان. (حدود العالم). || صف. رده. ردیف. رجوع به روی شود.
- دو رو، دو صف. دو ردیف: و درون باغ از پیش صفه تاج تا درگاه غلامان دو رو بایستادند. (تاریخ بیهقی).
|| گزیده. نخبه. زبده و گل سرسبد. رجوع به روی شود:
آنکه بر درگاه او خدمتگزارند از ملوک
هر یکی اندر تبار خویش روی صد تبار.
فرخی.
و بعضی مبارزان را که روی لشکر باشند برگزیند و بر کناره های صف بدارد. (راحهالصدور راوندی). || فلزی است. (فرهنگ نظام). رجوع به روی شود.

رو. (نف مرخم) مخفف روب: جارو. پارو.


خوش خوش

خوش خوش. [خوَش ْ / خُش ْ خوَش ْ / خُش ْ] (ق مرکب) آهسته آهسته. رفته رفته. کم کم. نرم نرم. (یادداشت مؤلف). خوش خوشک:
گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه خوش خوش چون دوک رشته شد.
لبیبی.
من ایشان را خوش خوش می آورم تا از شما بگذرم و بگذرند و چون بگذشتم برگردم و پای افشارم. (تاریخ بیهقی). آبی بود در پس پشت ایشان تنی چند از سالاران کارنادیده گفتند خوش خوش لشکر بر باید گردانید به کرّوفر تا به آب رسند. (تاریخ بیهقی). سارغ بازگشت و خواجه ٔ بزرگ خوش خوش به بلخ آمد. (تاریخ بیهقی). امیر علامت را فرمود تا پیشتر می بردند و خوش خوش بر اثر آن میراند. (تاریخ بیهقی).
خاک سیه بطاعت خرمابن
بنگر چگونه خوش خوش خرما شد.
ناصرخسرو.
خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار
موش زمانه را توئی ای بی خرد پنیر.
ناصرخسرو.
بر پایه ٔ علمی برآی خوش خوش
برخیره مکن برتری تمنا.
ناصرخسرو.
تا هرچه بداد مر ترا خوش خوش
از تو بدروغ ومکر بستاند.
ناصرخسرو.
از عمر بدست طاعت یزدان
خوش خوش ببرد بدانچه بتواند.
ناصرخسرو.
با همه خلق از در خوش صحبتی
خوش خوش و سازنده چون با خایه ای.
سوزنی.
صدر بزرگان نظام دین به تفضّل
گوش کند قطعه ٔ رهی را خوش خوش.
سوزنی.
خوش خوش ز نهان گشت عیان راز دل آب
با خاک همی عرضه دهد راز نهان را.
انوری.
خوش خوش از عشق تو جانی میکنم
وز گهر در دیده کانی میکنم.
خاقانی.
خوش خوش خرامان میروی ای شاه خوبان تا کجا
شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا.
خاقانی.
بدین تسکین ز خسرو سوز می برد
بدین افسانه خوش خوش روز می برد.
نظامی.
نفس یک یک بشادی می شمارد
جهان خوش خوش ببازی می گذارد.
نظامی.
خوش خوش در دل سلطان این سخنها اثر کرد. (جهانگشای جوینی).
عاشقی می گفت و خوش خوش می گریست
جان بیاساید که جانان قاتلی است.
سعدی.
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه ٔ عمر.
حافظ.


بهر و رو

بهر و رو. [ب َ رُ رو] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) بهر رو. جمال. وجاهت و صباحت. (از یادداشت بخط مؤلف). به بهر رو و بر و رو رجوع شود.


بر و رو

بر و رو. [ب َ رُ رو] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) (از: بر + و + رو) جمال. (یادداشت دهخدا). زیبایی ظاهر. بهر و رو.
- بر و رویی داشتن، جمیل و صاحب جمال بودن: دختری را که بر و رویی داشت برای پسرش گرفت. (یادداشت دهخدا).


خوش و خرم

خوش و خرم. [خوَش ْ / خُش ْ ش ُ خ ُرْ رَ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) خوش. شاد. راضی. خوشحال.


خوش

خوش. [خوَش ْ / خُش ْ] (صوت) خوشا. خنکا. خرما:
خوش آن زمانه که شعر ورا جهان بنوشت
خوش آن زمانه که او شاعر خراسان بود.
رودکی.
خوش آن را که او برکشد پایگاه.
فردوسی.
خوش آن روز کاندر گلستان بدیم
ببزم سرافراز دستان بدیم.
فردوسی.
- امثال:
خوش آن چاهی که آبش خود بجوشد.
خوش بحال تو، طوبی لک.خنک ترا.
|| (اِ) فراوانی، مقابل تنگسالی و قحط: ببرکت وی گوسفندان شیر دادند و سال خوش شد. (قصص الانبیاء). || (ص) خوب. نغز. (برهان) نیک. نیکو. (ناظم الاطباء):
بشاهی چو شد سال بر سی وشش
میان چنان روزگاران خوش.
فردوسی.
نگاری چو در چشم خرم بهاری
نگاری چو در گوش خوش داستانی.
فرخی.
از من خوی خوش گیر از آنکه گیرد
انگور ز انگور رنگ و آرنگ.
مظفری.
بنگر که مر این دو را چه میداند
آنست نکوی و خوش سوی دانا.
ناصرخسرو.
کتاب خاصه تاریخ با چنین چیزها خوش باشد. (تاریخ بیهقی).
و خواست تا خواهر بهرام چوبین را زن کند این خواهر او را جوابی خوش داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102).
خوش بود عشق چو معشوقه وفادار بود.
معزی.
نه از او میوه خوب و نه سایه
نه از او سود خوش نه سرمایه.
سنایی.
خوش بود خاصه از جهانگردان
رحمت طفل و حرمت پیران.
سنایی.
نر گفت اینها خوش است. (کلیله و دمنه).
خوش جوابی است که خاقانی داد
از پی رد شدن گفتارش.
خاقانی.
جان را بفقر بازخر از حادثات از آنک
خوش نیست آن غریب نوآیین در این نوا.
خاقانی.
یکی شب از شب نوروز خوشتر
چه شب کز روز عید اندوه کش تر.
نظامی.
مرد فروبسته زبان خوش بود
آن سگ دیوانه زبان کش بود.
نظامی.
گفت آری پهلوی یاران خوش است
لیک ای جان در اگر نتوان نشست.
مولوی.
دردا که ز عمر آنچه خوش بود گذشت
دوری که در او دلی بیاسود گذشت.
سیف اسفرنگ.
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد.
سعدی.
زهد و عفت کز صفات عاشقان صادق است
با فقیری خوش بود با شهریاری خوشتر است.
ابن یمین.
که خوش مرد آنکو بیکبار مرد.
ابن یمین.
خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی.
حافظ.
خوش بود گر محک تجربه آید بمیان
تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد.
حافظ.
خوش نباشد با اسیری از امیری دم زدن.
مغربی.
گفته اند ما را رخصت دهید که با یارانی که شریکیم با گوشه ٔ خلوت نشینیم، وزیر گفته خوش باشد. (مزارات کرمان ص 51).
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمیدهد که تماشا کند کسی.
صائب.
- امثال:
از شیر حمله خوش بود و از غزال رم، نظیر: که هر چیزی از اهلش نکوست.
جان خوش است، نظیر: هرکه جان خودش را دوست دارد.
هر چیز بهنگام خوش است، نظیر: که هر چیزی بجای خویش نیکوست.
- خوش اصل، نژاده. آنکه اصل نکو دارد. نکوخاندان: خوش اصل خطا نکند و بداصل وفا نکند.
- خوش زبان، گفتار خوب. خوب گفتار.
- || خوش زبان، آنکه گفتار خوب دارد. خوب سخن. خوش زبان باش در امان باش. (از جامع التمثیل).
- خوش سخن، خوب سخن و با گفتار خوب:
بیامد فرستاده ٔ خوش سخن
که در سال نوبد بدانش کهن.
فردوسی.
- خوش ظاهر، آنکه ظاهر و قیافه ٔ خوب دارد. آنکه ظاهر آراسته دارد: فلانی خوش ظاهر و بدباطن است.
- سخن خوش، سخن نکو. گفتار خوب: ملوک عجم سخن خوش. بزرگ داشتندی. (نوروزنامه ٔ خیام).
- وعده ٔ خوش، وعده ٔ خوب. وعده ٔ نکو:
ای وعده ٔ تو چون سر زلفین تونه راست
آن وعده های خوش که همی کرده ای کجاست ؟
فرخی.
|| (ق) نکو. خوب. نغز:
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که ماندند گردنکشان در شگفت
چنان پیش گرسیوز آورد خوش
تو گفتی یکی مرغ دارد بکش.
فردوسی.
و یکی بود از ندیمان این پادشاه [امیرمحمد] و شعر و ترانه خوش گفتی. (تاریخ بیهقی).
دست و پایم خوش ببسته ست این جهان پای بند
زیب و فرّم پاک برده ست این جهان زیب بر.
ناصرخسرو.
گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بیگمان روزی فروکوبد سرش خوش آسیا.
ناصرخسرو.
نی خوش نگفته ام ز در بارگاه تو
هم سام و هم سکندر اجری خور آمده.
خاقانی.
آن یکی نائی که نی خوش میزده ست
ناگهان از مقعدش بادی بجست.
مولوی.
آنکه تنها خوش رود اندر رشد
با رفیقان بی گمان خوشتر رود.
مولوی.
آنچنان گوید حکیم غزنوی
در الهی نامه گر خوش بشنوی...
مولوی.
مر ترا می گوید آن خر خوش شنو
گر نه ای خر اینچنین تنها مرو.
مولوی.
پادشاه هیچ خشم ظاهر نکرد و خوش و نیکو پرسید. (جامعالتواریخ رشیدی).
راستی خاتم فیروزه ٔ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.
حافظ.
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
گر فلکْشان بگذارد که قراری گیرند.
حافظ.
|| (ص) مطبوع. دلپسند. (ناظم الاطباء). دلنشین. ملایم طبع. موافق طبع. پسندیده. (یادداشت مؤلف):
سفر خوش است کسی را که بامراد بود
اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش.
خسروانی.
ببایدگذشتن بدریای ژرف
اگر خوش بود روز اگر باد و برف.
فردوسی.
وزآن پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش.
فردوسی.
زین بهار خوش برگیر نصیب دل خویش
بر صبوحی قدحی چند می لعل ستان.
فرخی.
خوشم نبید و خوشا روی آنکه داد نبید
خوشم جوانی و این بوستان و این برکه.
منوچهری.
از بوی بدیع و از نسیم خوش
چون نافه ٔ مشک و عنبر ترّی.
منوچهری.
خوش باشد در بساره ها می خوردن
وز بام بساره ها گل افشان کردن.
؟ (از لغت نامه ٔ اسدی).
چیست از گفتار خوش بهتر که او
مار را آرد برون از آشیان.
خفاف.
سرائی بس فراخ ومسکنی خوش
هوایی بس لطیف و خوب و دلکش.
ناصرخسرو.
ازمحمد نام و خلق خوش بتو میراث ماند
گر بشایستی بماندی هم بتو پیغمبری.
سوزنی.
زنان گفتار مردان راست دارند
بگفت خوش تن ایشان را سپارند.
(ویس و رامین).
بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود.
خاقانی.
دانی چه کن، ز ناخوش و خوش کم کن آرزو
سیمرغ وش ز ناکس و کس کم کن آشیان.
خاقانی.
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد.
حافظ.
گل بی رخ یار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد.
حافظ.
- باد خوش، باد موافق:
هم آنگه بیامد یکی باد خوش
ببرد ابر و روی هوا گشت کش.
فردوسی.
کش براندیم و باد خوش یاری کرد تا بولایت خویش بازرسیدیم. (مجمل التواریخ و القصص). در دریا نشستیم و چهارماه بر باد خوش می راندیم. (مجمل التواریخ و القصص).چون موسم آمد در دریا نشستیم و چند ماه بر باد خوش می راندیم پس ناگاه بادی برآمد. (مجمل التواریخ). طله، باد خوش. (منتهی الارب).
- خوش آمدن، مطبوع افتادن. دلپسند آمدن. پسندیده آمدن:
چو افراسیاب این سخنها شنود
خوش آمدْش و خندید و شادی نمود.
فردوسی.
چو بشنید گفتارها شهریار
خوش آمدْش و ایمن شد از روزگار.
فردوسی.
بخندید رستم ز گفتار اوی
خوش آمدْش گفتار و دیدار اوی.
فردوسی.
ز جانش خوشتر آمد عشق رامین
که خوش باشد بدل راه نخستین.
(ویس و رامین).
خوش آمد امیرالمؤمنین را انتقال آن امام به دار قرار چراکه می داند که خدا عوض میدهد به او هم صحبتی پیغمبران نیکوکار را. (تاریخ بیهقی). نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی). این زن... آن سیرتهای ملکانه ٔ امیر بازنمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی. (تاریخ بیهقی).
عم رشید درآمد حاضران مجلس برپای خاستند الا ونداد هرمزد التفات نکرد و برنخاست، اهل مجلس را ناخوش آمد. (تاریخ طبرستان).
- خوش استقبال، آنکه استقبال دلپسند دارد: خوش استقبال و بدبدرقه.
- خوش خوی، آنکه خلق و خوی مطبوع دارد: خوشخوی همیشه خوش معاش است. (از جامع التمثیل).
- خوشدلی، ملایمت. مطبوعی. دلکشی. سازگاری:
در راه خرد بجز خرد را مپسند
چون هست رفیق نیک بد را مپسند
خواهی که همه جهان ترا بپْسندند
می باش بخوشدلی و خود را مپسند.
(منسوب به خیام).
خوشدلی خواهی نبینی در سر چنگال شیر
عافیت خواهی نیابی در بن دندان مار.
جمال الدین عبدالرزاق.
- خوش طبع، مطبوع. دلپسند. موافق:
ترش روی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع شیرین منش.
سعدی (بوستان).
- ناخوش، ناپسندیده. نامطبوع. غیر ملایم طبع:
چو زنگی به خوردن چنین دلکش است
کبابی دگر خوردنم ناخوش است.
نظامی.
|| شاد. شادان. مسرور. خوشحال. راضی:
بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
بگاه نرمی گویی که آب داده تشی.
منجیک.
ز رستم دل نامور گشت خوش
نزد نیز بر دل ز تیمار تش.
فردوسی.
چو بشنید خاقان دلش گشت خوش
بخندید خاتون خورشیدفش.
فردوسی.
دولت او را بملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش بخرام.
فرخی.
زمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راست
رعیت نشسته شاد جهان خوش بشهریار.
فرخی.
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست.
اسدی.
بهم نادان و دانا کی بود خوش
کجا دمساز باشدآب و آتش ؟
ناصرخسرو.
خوش آنکه عمل دارد و بتواند گفت. (عین القضاه همدانی). آن قوم آنجا قرار گرفتند و روزگار ایشان آنجا خوش بود. (قصص الانبیاء ص 50). ایشان با یکدیگر خوش بودند و بعشرت مشغول بودند. (قصص الانبیاء).
خوش بود مردم بوقت پادشاه پارسا.
قطران.
در زمانه کودکی ناخوش بود.
عطار.
مفلسان گر خوش شوند از زرّ قلب
لیک او رسوا شود در دار ضرب.
مولوی.
با تو ما چون رز به تابستان خوشیم
حکم داری هین بکش تا می کشیم.
مولوی.
چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی غش
کنون بجز دل خوش هیچ درنمی باید.
حافظ.
- امثال:
خوش باشد، عبارتی که از راهروی میپرسند: خوش باشد کجا میروید بفرمائید بخانه ٔ مایا بحجره ٔ ما درآیید.
کجا خوش است آنجا که دل خوش است.
- خوشحال، شادان. مسرور:
خوشحال کسانی که بهر حال خوشند.
(از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند).
- خوشدل، مسرور. شادان. خوشحال:
خوشدلم در عشق آن شیرین پسر
زآنکه دل در تنگ شکّر بسته ام.
کمال الدین اسماعیل.
- || راضی. همداستان. راغب: عبداﷲبن سلمان نامه ٔ عمرو جواب کرد که امیرالمؤمنین آنچه خواسته بودی تمام کرد اما خوش دل نبود اندر آن وعده و لوا بفرستاد. (تاریخ سیستان).
- دلخوش، دلشاد. شادان. مسرور:
رعیت ز دادت چنان دلخوشند
که گر جان بخواهی به پیشت کشند.
نظامی.
نگویمت که به آزار دوست دلخوش باش
که خود ز دوست مصور نمیشود آزار.
سعدی.
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی.
سعدی.
- سرخوش، شادان. مسرور. خوشحال:
بمن ده که یک لحظه سرخوش شوم.
نظامی.
با جوانی سرخوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان، پنجه کردن پیر را.
سعدی.
- وقت خوش شدن، شادان شدن. خوشحال شدن: یحیی بن معاذ گوید در مناجات بود وقتش خوش شد. (قصص الانبیاء).
- وقت خوش گشتن، خوشحال شدن. شادان شدن: آنگاه موسی تا احکام شرع توریه را بیان کردی چون وقت موسی خوش گشتی گفتی. (قصص الانبیاء). در دل موسی بگردید که مرا علم بسیار شد زیرا که چهل شتر بار توریه بود همه را حفظ داشت وقتش خوش گشت. (قصص الانبیاء).
|| (ق) شاد. مسرور:
بگوید بما تا دلش خوش کنیم
پر از خون رخ و دل پرآتش کنیم.
فردوسی.
یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مُهر از در زندان.
منوچهری.
دو هفته خوش و شاد بگذاشتند
ازآنجا خوش و شاد برداشتند.
اسدی.
پلی شناس جهان را و تو رسیده بر او
مکن عمارت و بگذار و خوش از او بگذر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 186).
روزی قباد خوش نشسته بود و انوشیروان نزدیک او از علوم اوایل سخن میگفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
مگر چاره ٔ آن پریوش کنند
دل ناخوش و شاد را خوش کنند.
نظامی.
- خوش آمدن، شاد شدن. شادمان گردیدن: چه خورم که خلقم را خوش آید و چه گویم که خلق خوش شوند؟ (مجالس سعدی).
- خوش زیستن، شادمان زیستن. شاد زیستن:
پادشاه پارسایی از تو مردم شادمان
خوش زید مردم بوقت پادشاه پارسا.
قطران.
- خوش شدن وقت کسی، بنشاط و سرود آمدن او: دست بشراب بردند و دوری چند بگشت و وقت همه خوش شد. (تاریخ بخارا).
- خوش کردن وقت کسی، بنشاط درآوردن او:
ای وقت تو خوش که وقت ما کردی خوش.
؟
- روز بشما خوش، دروقت برخورد یا خداحافظی در روز این عبارت را می گویند.
- شب بشما خوش، ترکیبی که به وقت خداحافظی در شب می گویند بمعنی شب را بشادی بگذرانید.

فرهنگ معین

فراخ رو

گشاده رو، خوش - رو، خوش گذران. [خوانش: (~.) (ص مر.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

رو

رونده، مانند تندرو، میانه رو، کجرو

معادل ابجد

خوش بر و رو

1320

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری